علی...

بخوانیم و بنویسیم...

۱۱ مطلب در فروردين ۱۴۰۴ ثبت شده است

قصه‌ی کوچه و کافه | عاشقانه‌ای از دل روستا

سه شنبه, ۲۷ فروردين ۱۴۰۴، ۰۳:۴۹ ب.ظ |  Ali .. | ۰ نظر

بعضی داستان‌ها نه از پیامک شروع می‌شن، نه از لایک‌های اینستاگرام... بعضی عشق‌ها از یه کوچه‌ی خاکی شروع می‌شن، از نگاه‌هایی که اولش تلخ بودن، ولی بعدش شدن شیرین‌ترین بخش زندگی. این یه داستانه... یه داستان از محمد و فرشته، از نامه‌های یواشکی، تا کیک دارچینی توی کافه، تا صدای سنتور عروسی‌شون. اگه دلت یه دلگرمیِ قشنگ می‌خواد، بخون این قصه رو...

تو یه کوچه‌ی باریک خاکی، محمد و فرشته از کنار هم رد شدن و... از هم خوششون نیومد! یه نگاه، یه اخم، و یه دلخوری بی‌دلیل. اما روزگار بازی خودش رو داشت. مامان‌بزرگ 

داستان عاشقانه مرغ و خروسی:)🐓🐔

سه شنبه, ۲۰ فروردين ۱۴۰۴، ۱۰:۰۱ ق.ظ |  Ali .. | ۰ نظر

آقا همه چی از یه روز قشنگ تابستونی شروع شد، یه تخم پیدا شد توی خونه خانم مرغه و آقا خروسه، با هم صحبت می‌کردن، این تخم از کجا اومده، مرغه گفت، من که امروز تخم نداشتم، و این جا هم به غیر ما مرغ و خروس دیگری نیست که بخواد مرغا تخم بگذارن و گفت

این عاشقونه، عاشقونه میگن، اینه...🧡

دوشنبه, ۱۹ فروردين ۱۴۰۴، ۱۰:۵۲ ق.ظ |  Ali .. | ۰ نظر

داشتم برای خودم تو گوگل میگشتم که یه لحظه یه چیز جالب توجهمو جلب کرد، نوشته بود، چگونه عشق خود را سوپرایز کنید، من هم دیدم خیلی دوست دارم عشقمو سوپرایز کنم و برم ببینمش، زدم روش از یوتیوب سر

 در اوردم، یه دختر خانمه داشت می‌گفت:

پسر باهوش زندگیاا

شنبه, ۱۷ فروردين ۱۴۰۴، ۰۲:۲۷ ب.ظ |  Ali .. | ۰ نظر

خوب یه روزی از روزا یه پسری به دنیا اومد که عاشق بود کلاً از همون نی نی بودن هم عاشقانه به خانوادش نگاه می‌کرد و براشون جذاب بودن و اون ها را مثل یه ارباب برای جهان میدیدن که میتونه کل جهان رو در دست بگیره و نابود کنه و این بچه جانشینش هستش

الکی الکی عاشقش شدم‌...😍

جمعه, ۱۶ فروردين ۱۴۰۴، ۱۲:۱۱ ب.ظ |  Ali .. | ۰ نظر

یه روزی از روزها یه نفر رفت یه جا و هی داشت دور سرش می گشت و یه نفر بهش گفت، چی تو سرته آخه؟

اون گفت، داشتم میرفتم عروسی، همه جا آروم بود، من که رفتم اونجا همه جیغ می کشیدن و هوا هم برام دست میزدن و گوسفندا بع بع می کرن و سگ ها هم هاپ هاپ و خانواده داماد بهم تعظیم می کردن و

منم گفتم مرسی:)

یه گل_یه عشق؛)

پنجشنبه, ۱۵ فروردين ۱۴۰۴، ۱۱:۲۹ ق.ظ |  Ali .. | ۰ نظر

یه روزی از روزای خدا داشت میرفت کسی دنبال خانه خویش، انجا که آمد و گفت من حالم خیلی خوبه، باید یه کار خفن انجام بدم، برم به درختا آب بدم و عشق کنم و محبا کنم و خودمو فوق العاده کنم و خوشکل کنم و رفت لباس قشنگه رو با عطر زدن پوشید 

یه عاشقانه دوست داشتنی😍😍

دوشنبه, ۱۲ فروردين ۱۴۰۴، ۱۱:۰۰ ق.ظ |  Ali .. | ۰ نظر

سلام، خوب تو طبیعت چی هست و تو زندگی چطور، یه زندگی هم هست عاشقونه، طرف دختر، به نام: نازی و پسری به نام: صادق

یه زوجی به نام صادق و نازی که میخوان برن خونه بخت و ازدواج کنند‌.

یه طبیعت خفن...

يكشنبه, ۱۱ فروردين ۱۴۰۴، ۰۵:۳۲ ب.ظ |  Ali .. | ۰ نظر

اقا امروز خیلی باحال بود، رفتم یه جا خفن، یه جا بود پر خر و کلی خر هم اونجا بود و این خرا خیلی خوشکل بودن و عشق بودن و به قولی بغلی...

آقا اومدیدم ازشون عکس بگیریم یه گرد و خاکی کردن که نگو و من ازشون دور شدم و گفتم حالاست که با لگدشون 

یه چیزی هست بهش میگن: ارزش...

شنبه, ۱۰ فروردين ۱۴۰۴، ۱۱:۴۸ ق.ظ |  Ali .. | ۰ نظر

ارزش ها چین و چرا ما میخوایمشون، من نمیخوام صدتا توضیح الکی درباره ارزش بدم که چیه و به چه درد میخوره...

ولی یه چیزی هم هست، نمیشه خشک هم رد شد...

ارزش:

اون چیزی که ما می خوایم چطور زندگی کنیم...

وای از دست حرف مردم

جمعه, ۹ فروردين ۱۴۰۴، ۰۴:۰۵ ب.ظ |  Ali .. | ۰ نظر

خوب بریم یه چیز جدید..‌

چرا اینقدر حرف مردم برامون مهم هست و کل زندگیمون رو براش چیدیم، و این خیلی مزخرف هست و باعث بدبختی ما شده و نازه ما خیلی باحالیما، اونم چی؟

بخاطر همین مردم، بدون فکر، ازدواج می‌کنیم، میریم مدرسه، یه غذای خاص میخوریم، یه شهر خاص میریم، یه کار تکراری انجام میدیم، اونم بی فکر...