علی...

بخوانیم و بنویسیم...

قصه‌ی کوچه و کافه | عاشقانه‌ای از دل روستا

سه شنبه, ۲۷ فروردين ۱۴۰۴، ۰۳:۴۹ ب.ظ |  Ali .. | ۰ نظر

بعضی داستان‌ها نه از پیامک شروع می‌شن، نه از لایک‌های اینستاگرام... بعضی عشق‌ها از یه کوچه‌ی خاکی شروع می‌شن، از نگاه‌هایی که اولش تلخ بودن، ولی بعدش شدن شیرین‌ترین بخش زندگی. این یه داستانه... یه داستان از محمد و فرشته، از نامه‌های یواشکی، تا کیک دارچینی توی کافه، تا صدای سنتور عروسی‌شون. اگه دلت یه دلگرمیِ قشنگ می‌خواد، بخون این قصه رو...

تو یه کوچه‌ی باریک خاکی، محمد و فرشته از کنار هم رد شدن و... از هم خوششون نیومد! یه نگاه، یه اخم، و یه دلخوری بی‌دلیل. اما روزگار بازی خودش رو داشت. مامان‌بزرگ محمد، همسایه‌ی دیواربه‌دیوار فرشته بود، و این یعنی سر و کله‌ی محمد زیاد پیدا می‌شد.


یه روز، فرشته توی حیاطشون مشغول بود. حواسش نبود گونی گندم رو درست نبسته و همه ریخته بود کف حیاط. محمد که از اون‌ور دیوار دیده بود، با اجازه‌ی مامان‌بزرگش پرید توی حیاط و کمکش کرد. اون روز، بین جمع‌کردن دونه‌های گندم و خندیدن‌های بی‌اختیار، محمد و فرشته شروع کردن به حرف زدن. درباره‌ی رنگ‌های مورد علاقه‌شون، درباره‌ی مدرسه، در و دیوار و حتی مزه‌ی خورشت بادمجون! خنده‌ها بین‌شون پل زد، یه پلی که آروم‌آروم دل‌ها رو نزدیک کرد.


این رفت‌وآمدها بیشتر شد. محمد گاهی برای مامان‌بزرگ می‌اومد، ولی همیشه نیم‌نگاهی به حیاط فرشته داشت. کم‌کم نامه‌هایی رد و بدل شد. نه با پست، بلکه با دفتر نقاشی‌های فرشته که محمد یواشکی از مامان‌بزرگ تحویل می‌گرفت. نامه‌ها پر بودن از دلتنگی، از شعرهای نصفه‌نیمه، و حتی از اشک‌هایی که بین کلمات خشک می‌شدن. گاهی فرشته تو نامه‌ها می‌نوشت: "چرا دلم برات تنگ شده وقتی هنوز حتی دوستت ندارم؟" و محمد می‌نوشت: "شاید دوست‌داشتن از همین دلتنگیا شروع می‌شه."


محمد بالاخره دلشو زد به دریا. یه روز ظهر، جلوی مدرسه‌ی فرشته، با یه شاخه گل رز و یه جعبه کوچیک، ایستاد. فرشته با دوستاش از در اومد بیرون و دیدنش. خجالت‌زده شد ولی وقتی محمد گفت: «نمی‌خوام دوست داشتنت فقط تو نامه‌ها بمونه»، لبخندش همه‌چی رو گفت. دوستاش گفتن: "وای! این عاشقونس!" و خودش فقط نگا کرد، لبش می‌خندید، اما چشمش... یه کم برق می‌زد، یه کم می‌لرزید.


چند روز بعد، محمد با پراید نقره‌ای براقش اومد دنبال فرشته. قرار بود برن کافه. فرشته با مانتوی آبی آسمونی، محمد با پیراهن سفید و عطر ملایم چوبی. کافه، یه خونه‌ی قدیمی تو دل جاده‌ی روستا بود. پر از بوی کیک شکلاتی و دارچین. کنار صدای گنجشک‌ها و گرمای چای، حرف‌های دل‌شون رو زدن. اون‌جا محمد یه کتاب دست‌ساز به فرشته داد با اسم "برای فرشته‌ای که روی زمین پیداش کردم" و یه پک به اسم "فرشته‌پک" پر از چیزای کوچیکی که فرشته دوست داشت.


فرشته همون‌جا اشک ریخت. نه از غم، از اون مدل گریه‌هایی که اشکاش خندیدن. گفت: "تو گوش دادی به حرفام، حتی وقتی خودم نفهمیده بودم چی می‌خوام."


همه‌چی داشت جدی می‌شد. محمد به خانواده‌ش گفت و قرار خواستگاری گذاشته شد. شب خواستگاری، محمد با دسته‌گل سفید اومد. فرشته با لبخند خجول. صحبت از مهریه شد؛ ۱۲ تا سکه و یه قرآن قدیمی پدربزرگ محمد. وقتی گفتن، پدر محمد گفت: "مهر دل مهم‌تره، اینا فقط نمادن."


عقد ساده و زیبایی داشتن. وسط عقد از رنگ‌ها و احساساتشون گفتن. محمد گفت: «من آبیِ آسمون رو دوست دارم چون امنه.» فرشته گفت: «من خاکستریِ بارون رو، چون عمیقه.» و همه لبخند زدن. خاله‌ی فرشته اشکشو پاک کرد، عاقد لبخند زد و بله رو نوشت.


عروسی‌شون توی حیاط باغچه‌ی عمو محمد برگزار شد. با چراغ‌های رنگی، صدای سنتور، و رقص و خنده. دخترعمه‌ی محمد آواز خوند، بچه‌ها دویدن زیر میزها، و محمد و فرشته وسط جشن مثل قصه‌ها به هم نگاه کردن. گفتن: "این شب واسه ماست."


بعد از جشن، سوار پراید شدن و رفتن سمت خونه‌ی کوچیک و اجاره‌ای‌شون. همون خونه‌ای که پنجره‌ش رو به درخت انار باز می‌شد و صدای گنجشک‌ها هر صبح بیدارشون می‌کرد.


و این تازه شروع زندگی عاشقونه‌شون بود...


پایان؟ نه عزیز دلم... این فقط اولین صفحه‌ی یه قصه‌ست. قصه‌ای با خنده، اشک، و کلی شکلکِ دوست‌داشتنی که دوتا دل کنار هم کشیدن.



نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی