علی...

بخوانیم و بنویسیم...

پسر باهوش زندگیاا

شنبه, ۱۷ فروردين ۱۴۰۴، ۰۲:۲۷ ب.ظ |  Ali .. | ۰ نظر

خوب یه روزی از روزا یه پسری به دنیا اومد که عاشق بود کلاً از همون نی نی بودن هم عاشقانه به خانوادش نگاه می‌کرد و براشون جذاب بودن و اون ها را مثل یه ارباب برای جهان میدیدن که میتونه کل جهان رو در دست بگیره و نابود کنه و این بچه جانشینش هستش و هی می‌گذشت و بزرگتر میشد و میشد تا رسید وقت مهدکودکش هر جا مهد کودک می‌رسید، می‌گفت این ماشین‌ها چیه‌ان اینها خیلی کوچیکن ولی یه لحظه بزرگ میشن و منو میخورن و ازشون میترسم، کلاً بچه دوست نداشت این هارو و این اصلاً مطلوب مسئولای مهد کودک نبود و اونها قول گرفته بودن که بچه‌تان رو از این خیال بیرون کنند و میگفتن، این بچه خودش یه غوله بزرگ و بی شاخ و دم هست و ولش کنی، میخواد همه رو بخوره و از این کارهم خیلی لذت میبره، و گذشت و گذشت تا رسید اول دبستان و شروع مدرسه و اولین سرویس سوار شدن و به پراید می‌گفت فضا پیمای من داره می‌شینه و با احترام داخلش سوارم می‌کنند و من را با احترام میبرن مدرسه و همینم میشدا و روز اول سرکلاس که وارد شد، معلم خوش آمدگویی میکرد و میگفت، اسم هاتون رو بگین و ایشون اسمشو گفت و با لقب اینکه من یه مهربون دوست داشتنی‌ام خودش را معرفی کرد و خیلی دوست داشت کنجکاوی کنه و معلم رد شد و زد لامپو شکست با پرت کردن یه گچ پاک کن و گفتن چرا، گفت این یه هواپیما جنگی مخفیه، میخواست کل کلاسو بزنه و کلاً زیر باز عذر خواهی نرفت و اینطوری گذشت تا ابتدایی تمام شد و وارد کلاس های بالاتر شد و میخواست خودشو وارد کنکور کند و بچه نمره‌هاش خیلی خوب بودن و نمره کمش ۱۸ بود و بقیه ۲۰ بودن که باریکلا بهش، از نظر معلم‌ها و خانوادش ایشون درس خونه ولی ایشون درسو برای نمره نمی‌خوند، برای اینکه گول اون باشه و شاخش و گذشت و شب شد و رفت خونه خالش که بخوابه و اون جا خوابید و خالش براش لالایی خوند و با گفت بهش، الهی قربون شکل ماهت بخواب عزیزم... و گل پسر سرشوق از این حرف با لبخند خوابید و این خیلی خواب قشنگی بود براش و خواب های خیلی قشنگیم میدیدا و خالش به خونوادش زنگ زد گفت، گل پسر خوابیدش و خیلی هم قشنگ خوابیده تا خانواده رو از نگرانی در بیاره و گذشت و پسره گفت من الان ۲۱ سالمه و زن میخوام و عاشق و دیوونه یه دختره شدم، هم کلاسیم هست و نفسم به نفسش بنده، و گفتن میریم خواستگاریش و رفتن خواستگاری دختر خانم که ۱۹ سالش بود و تو ۲۰ سالگی هم بود و خیلی عاشقش بود و کنارهم راه می‌رفتن، عشق از کل سر و بدنشون می‌ریخت زمین و خیلی بهم دیگه میومدن و باهم حرف میزدم و پسره به عشقش گفت، عزیزم اون خانم هم گفتش، جونم عشقم، نفسم بگو، دلم عاشق اون صدای قشنگته و خیلی دوسش دارم و رفتن جلو و نوشتن مهریه، و توافق شدی، ۱۶ سکه طلا، که هم دختره راضی بود، هم پسره و هم خانوادشون که عاشق بچه هاشون بودن موافقت کردن و گذشت و یه لحظه نوری از جایی آمد و آن نور هی نزدیکتر میشد و ناپدید و نزدیکتر میشد و هی نزدیک و نزدیک و نزدیک و ناپدید و نزدیک شد و به عروس و داماد رسید تا خودشان را در آینه دیدن و آنچنان سر شوق شده بودند گه انگار خدا همین الان همه چیزشو بهشون داده، آسمانشو، خورشیدشو و... رو با یه جعبه هدیه تقدیمشون کرده و این خیلی خفن هستش و عاشقش بودن و گذشت و شب اولین عاشقیشون هم با یه عروسی خفن از یه جای خفن و باحال و خفن داره میاد و یه لحظه یه جایی خبری شد و خبری آمد و آن چه خبری، که اگر لحظه ای درنگ کنند، بهترین خواهد شد، نکنند بدترین خواهد شد، و یه حواس جمعی می خواهد و آن خبر چیزی نیست جز یه تفنگ دار که عموی عروس هست با نوچه‌هایش که دارن میان و صدای تیرشان شهر را کر کرده و مردم از ترسشان فراری اند و ترسیدند و گوشه کنج خونشون ترسیده نشستن و آن عروسی چندساعت دیگر شروع میشود و این خیلی جالب نیست برای مردم که مریض دارن، ناگهان چند نور از دور آمدن و دارن نزدیک میشون و این نورها هر چه نزدیکتر، صدایی هم آرام آرام به گوش مردم میرسد و هر چه نورها نزدیک تر، صدا قویتر و نور نزدیک و صدا نزدیک شد و خبری شد عجیب، پلیس آمد و آمد مردم را از نگرانی نجات دهد و تذکری به عموی دختر و نوچه‌هایش دادن و گفتن این کار را فقط در جایش که بیرون از شهر است اجرا کنند و در صورت تکرار، تفنگ هایشان تا بعد عروسی و تشریفات قانونی ضبط خواهد بود و آنها یه لحظه چیزی آمد و آمد و آمد و هی داشت هی نزدیک و نزدیکتر میشد و خودش را آماده می‌کرد و هی ورزیده تر میشد و قوی و قوی تر شد و ناگهان به مقصدش رسید و پای پلیس را زخمی کرد و باعث درگیری بین عموی دختر و نوچه هاش با پلیس ها شد و پلیس ها را کشتند و با پر رویی به سربازی که زنده ماند گفتند برو و به فرماندت بگو: من اینجام، اقا خاان، تو هیچی برای من نیستی و هی نوچه هاتو نفرست اینجا و سرباز رفت و به گوش فرمانده رساند و ناگهان برنامه‌ای چیدن برای عذا کردن عروسی آن دختر و چه ذلیلانه میخواستن عمویش را در شب عروسیش برای همیشه از او بگیرن و هی داشت نزدیک و نزدیک میشد موعود، که یه لحظه از دور خبرها آمد و خبرها جدی تر آمد و برای خودشان شاهی می کردن و گروه ویژه پلیس ها آمدن شهر و با عمو دختر و نوچه هاش درگیر شدن و چندساعت قبل عروسی، عموی دختر را ازش گرفتند و عروسی بهم خورد و شروع زناشویشان بدون عروسی شد و ناگهان کل عذاب های دنیا روی سرشان ریختن و کل شهر را اشک چشمانشان پر کرد و چه بد صحنه‌ای بود و چه بد روزگاری....

  •  Ali ..

ازدواج

باهوش

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی