پسر باهوش زندگیاا
خوب یه روزی از روزا یه پسری به دنیا اومد که عاشق بود کلاً از همون نی نی بودن هم عاشقانه به خانوادش نگاه میکرد و براشون جذاب بودن و اون ها را مثل یه ارباب برای جهان میدیدن که میتونه کل جهان رو در دست بگیره و نابود کنه و این بچه جانشینش هستش و هی میگذشت و بزرگتر میشد و میشد تا رسید وقت مهدکودکش هر جا مهد کودک میرسید، میگفت این ماشینها چیهان اینها خیلی کوچیکن ولی یه لحظه بزرگ میشن و منو میخورن و ازشون میترسم، کلاً بچه دوست نداشت این هارو و این اصلاً مطلوب مسئولای مهد کودک نبود و اونها قول گرفته بودن که بچهتان رو از این خیال بیرون کنند و میگفتن، این بچه خودش یه غوله بزرگ و بی شاخ و دم هست و ولش کنی، میخواد همه رو بخوره و از این کارهم خیلی لذت میبره، و گذشت و گذشت تا رسید اول دبستان و شروع مدرسه و اولین سرویس سوار شدن و به پراید میگفت فضا پیمای من داره میشینه و با احترام داخلش سوارم میکنند و من را با احترام میبرن مدرسه و همینم میشدا و روز اول سرکلاس که وارد شد، معلم خوش آمدگویی میکرد و میگفت، اسم هاتون رو بگین و ایشون اسمشو گفت و با لقب اینکه من یه مهربون دوست داشتنیام خودش را معرفی کرد و خیلی دوست داشت کنجکاوی کنه و معلم رد شد و زد لامپو شکست با پرت کردن یه گچ پاک کن و گفتن چرا، گفت این یه هواپیما جنگی مخفیه، میخواست کل کلاسو بزنه و کلاً زیر باز عذر خواهی نرفت و اینطوری گذشت تا ابتدایی تمام شد و وارد کلاس های بالاتر شد و میخواست خودشو وارد کنکور کند و بچه نمرههاش خیلی خوب بودن و نمره کمش ۱۸ بود و بقیه ۲۰ بودن که باریکلا بهش، از نظر معلمها و خانوادش ایشون درس خونه ولی ایشون درسو برای نمره نمیخوند، برای اینکه گول اون باشه و شاخش و گذشت و شب شد و رفت خونه خالش که بخوابه و اون جا خوابید و خالش براش لالایی خوند و با گفت بهش، الهی قربون شکل ماهت بخواب عزیزم... و گل پسر سرشوق از این حرف با لبخند خوابید و این خیلی خواب قشنگی بود براش و خواب های خیلی قشنگیم میدیدا و خالش به خونوادش زنگ زد گفت، گل پسر خوابیدش و خیلی هم قشنگ خوابیده تا خانواده رو از نگرانی در بیاره و گذشت و پسره گفت من الان ۲۱ سالمه و زن میخوام و عاشق و دیوونه یه دختره شدم، هم کلاسیم هست و نفسم به نفسش بنده، و گفتن میریم خواستگاریش و رفتن خواستگاری دختر خانم که ۱۹ سالش بود و تو ۲۰ سالگی هم بود و خیلی عاشقش بود و کنارهم راه میرفتن، عشق از کل سر و بدنشون میریخت زمین و خیلی بهم دیگه میومدن و باهم حرف میزدم و پسره به عشقش گفت، عزیزم اون خانم هم گفتش، جونم عشقم، نفسم بگو، دلم عاشق اون صدای قشنگته و خیلی دوسش دارم و رفتن جلو و نوشتن مهریه، و توافق شدی، ۱۶ سکه طلا، که هم دختره راضی بود، هم پسره و هم خانوادشون که عاشق بچه هاشون بودن موافقت کردن و گذشت و یه لحظه نوری از جایی آمد و آن نور هی نزدیکتر میشد و ناپدید و نزدیکتر میشد و هی نزدیک و نزدیک و نزدیک و ناپدید و نزدیک شد و به عروس و داماد رسید تا خودشان را در آینه دیدن و آنچنان سر شوق شده بودند گه انگار خدا همین الان همه چیزشو بهشون داده، آسمانشو، خورشیدشو و... رو با یه جعبه هدیه تقدیمشون کرده و این خیلی خفن هستش و عاشقش بودن و گذشت و شب اولین عاشقیشون هم با یه عروسی خفن از یه جای خفن و باحال و خفن داره میاد و یه لحظه یه جایی خبری شد و خبری آمد و آن چه خبری، که اگر لحظه ای درنگ کنند، بهترین خواهد شد، نکنند بدترین خواهد شد، و یه حواس جمعی می خواهد و آن خبر چیزی نیست جز یه تفنگ دار که عموی عروس هست با نوچههایش که دارن میان و صدای تیرشان شهر را کر کرده و مردم از ترسشان فراری اند و ترسیدند و گوشه کنج خونشون ترسیده نشستن و آن عروسی چندساعت دیگر شروع میشود و این خیلی جالب نیست برای مردم که مریض دارن، ناگهان چند نور از دور آمدن و دارن نزدیک میشون و این نورها هر چه نزدیکتر، صدایی هم آرام آرام به گوش مردم میرسد و هر چه نورها نزدیک تر، صدا قویتر و نور نزدیک و صدا نزدیک شد و خبری شد عجیب، پلیس آمد و آمد مردم را از نگرانی نجات دهد و تذکری به عموی دختر و نوچههایش دادن و گفتن این کار را فقط در جایش که بیرون از شهر است اجرا کنند و در صورت تکرار، تفنگ هایشان تا بعد عروسی و تشریفات قانونی ضبط خواهد بود و آنها یه لحظه چیزی آمد و آمد و آمد و هی داشت هی نزدیک و نزدیکتر میشد و خودش را آماده میکرد و هی ورزیده تر میشد و قوی و قوی تر شد و ناگهان به مقصدش رسید و پای پلیس را زخمی کرد و باعث درگیری بین عموی دختر و نوچه هاش با پلیس ها شد و پلیس ها را کشتند و با پر رویی به سربازی که زنده ماند گفتند برو و به فرماندت بگو: من اینجام، اقا خاان، تو هیچی برای من نیستی و هی نوچه هاتو نفرست اینجا و سرباز رفت و به گوش فرمانده رساند و ناگهان برنامهای چیدن برای عذا کردن عروسی آن دختر و چه ذلیلانه میخواستن عمویش را در شب عروسیش برای همیشه از او بگیرن و هی داشت نزدیک و نزدیک میشد موعود، که یه لحظه از دور خبرها آمد و خبرها جدی تر آمد و برای خودشان شاهی می کردن و گروه ویژه پلیس ها آمدن شهر و با عمو دختر و نوچه هاش درگیر شدن و چندساعت قبل عروسی، عموی دختر را ازش گرفتند و عروسی بهم خورد و شروع زناشویشان بدون عروسی شد و ناگهان کل عذاب های دنیا روی سرشان ریختن و کل شهر را اشک چشمانشان پر کرد و چه بد صحنهای بود و چه بد روزگاری....