یه عاشقانه دوست داشتنی😍😍
سلام، خوب تو طبیعت چی هست و تو زندگی چطور، یه زندگی هم هست عاشقونه، طرف دختر، به نام: نازی و پسری به نام: صادق
یه زوجی به نام صادق و نازی که میخوان برن خونه بخت و ازدواج کنند.
و رفت خواستگاری صادق با خانواده و عاشق دختره شد ولی عشق که کافی نیستا، با هم رفتن تو یه اتاق حرف زدن، ببینند به درد هم میخورن یا نه، اون ها روش های خودش رو به کار برد و دیدن نیاز به جلسه های بیشتری دارن و سه ماه اینطوری گذروندن و اون ۳ ماه اینطوری بودا، عصرا پسره از کار کارمندیش میومد خونه، با دختره تماس میگرفت و میگفت حاضری بریم بیرون، توی پارک با هم گفتگو کنیم و بینیم چطوری بیشتر قربون خودمون بریم و رفتن تو پارک و اونجا پر از عاشقهای متنوع بود، یکی اول آشنایشون، یکی ازدواج کرده بودن، کی هم مثل صادق و نازی بودن و باهم صحبت می کردن و عشق میکردن و صادق و نازی که کنار هم بودن، با هم در مورد اینکه با زندگیشون چه کنند حرف میزدن و انگار عاشقی چشمشون رو کور کرده بود و حواسشون نبود به این چیزا و تازه یه کی از اون ها گفتا...عمرم یه حدی داره اخه، ادم و آه و دمش هست و بیشتر عاشق بمونیم و به این چیزا دست نزنیم و نازی گفت بریم صادق جونم بریم فروشگاه، من یه لباس قشنگ بخرم، صادقم گفت: باشه عزیزم، انتخابت معلومه قشنگ و خفن هست و رفتن تو فروشگاه و نازی گفت این مانتو ابی رنگ قشنگه، صادق گفت، نازی تو همه رنگا قشنگیا نازی جونم، و یه لحظه رفتن یه جا دیدن دلقک ها دارن مردم رو میخوندن و نازی گفت صادقم بریم اونجا رو ببینیم، صادقم گفت قربونت بشم که میخوای بریم اونجا روحیمون تازه بشه و صادق گفت، میدونی من کیم نازی جون؛ صادق گفت:
من دلقک یه نفرم، اونم عشقم هست، اونم تویی نازی جونم و رفتند و رفتند و رفتند و تا رسیدن به یه روسری فروشی، و یه روسری نازک نازی دید و گفت صادق جونم نظرت دربارش چیه؟
و صادق گفت، یه ذرک نازک شده، ولی اشکال نداره، بازم قشنگه و بهت میاد عشقم و رفتن و رفتن تا رسیدن یه جایی...
و
اونجا یه جا دعوا شده بود و بهم فحش میدادن و کی گفت، حسین، یه زیپ میکشی رو دهنت یا خفت کنم...
و
این دو عاشق رد شدن و رفتن و از کنار هم لذت میبردن و نازی گفت صادق، بریم رستوران تنهایی باهم، صادق گفت چرا؟
نازی گفت، تو جمع حال نمیکنم، تنهایی حالش بیشتره...
و
رفتن رستوران و غذاشون رو میل کردن و مثل عاشقا کنار هم غذا میخوردن..
خیلی صحنه قشنگی بودا...
و
یه لحظه نازی گفت من حساب میکنم قیمت رستورانو و صادق چیزی نگفت، و گارسون رستوران گفت، نسبتتون چیه، گفت ما عروس و داماد آیندهایم، گارسون به صادق گفت، آقا پسر تو حساب کُن، تو دامادی مثلاً خیر سرت و صادق حساب کرد و از رستوران رفتن بیرون و از اینکه کنارهم غذا خورده بودن لذت بردن...
و
نازی گفت صادق از دستت ناراحتم، اصلاً من قهر؛ صادق گفت: اشکاتو نبینم عزیزم، چرا؟
گفت، اون پسره برا عشقش از اون ساعت قشنگا خرید، تو یه ساعت واسه من نخریدی، این دستم خالیه و جای یه ساعت کم داره و صادق هم گفت عزیزم بریم برات یه ساعت خفن بخرم و نازی خوشحال شد و رفتن تو مغازه ساعت فروشی و صادق برای نازی یه ساعت خرید و این رو نازی خیلی دوس داشت.
و
داشتن درباره دزدی های و کارهای زشت افرادی که گران میکنند هر چیزی رو حرف میزدند و میگفتن باهم، ما خودمون مظلوم عالمیم، اول ازدواجمون هست و قیمتا داره سرسام میره بالا، حالا چه کنیم و باید راهی بیاندیشیم...
و
صادق گفت، بریم به سمت خونه و استراحت و تو نازی جونم مواظب خوشگلیت باشیا و فردا هم روز تعطیله و خوب بخواب، که قراره بریم برای مهریه و زمان عقدمون صحبت کنیم و فردا خیلی کار داریم، زود برسیم خونه و اسنپ گرفتن و رفتن خونه خونواده هاشون...
و
تمام.