علی...

بخوانیم و بنویسیم...

الکی الکی عاشقش شدم‌...😍

جمعه, ۱۶ فروردين ۱۴۰۴، ۱۲:۱۱ ب.ظ |  Ali .. | ۰ نظر

یه روزی از روزها یه نفر رفت یه جا و هی داشت دور سرش می گشت و یه نفر بهش گفت، چی تو سرته آخه؟

اون گفت، داشتم میرفتم عروسی، همه جا آروم بود، من که رفتم اونجا همه جیغ می کشیدن و هوا هم برام دست میزدن و گوسفندا بع بع می کرن و سگ ها هم هاپ هاپ و خانواده داماد بهم تعظیم می کردن و

منم گفتم مرسی:)

و گفتم اینقدر گوشنمه که میخوام یه گاو و دو تا گوسفند و دو تا مرغ رو با سه کیلو برنج و ۳۰ تا نوشابه و ۱۰ تا دوغ همین الان بخورم...

و رفتم وسط مراسم هی قر میدادم و پستم قر میدادن و یه پیره مرد گفتا، یه عروسیه دیگه این اداها چیه این وسط و هی بقیه قر میدادن، جوری قر میدادن انگار داره محیط تالار میره بالا و قر دهندگان هی میرن بالا و مولکول های هوا و آب باهاشون میرقصن و عشق می کنند و این خیلی خفنه و گذشت تا نشستم رو زمین یه استراحتی بکنم که، به حاجی گفتم بیا قرش بده، حاجی هم خیلی بدش اومده انگار میخواد یه بلا سرش بیاد، گفتش: خدانکنه، زبونتو گاز بگیر که من به رقصم و برو یه جای دیگه بشین و رفتم یه جا پیش جوونها نشستم و گفتم جوونها کیا اهل شراب و اینان یکی از جوونها که قلدره بود اومد گفتش: هوی پسر، یه زیپ میکشی رو دهنت یا جرت بدم عروسی رو برات عضا کنم و حالتو بگیرم، گوشتو می گیرم و مثل بره بره تیکه تیکا می کنم و کبابت می کنم و با برنج همین عروسی میخورمت و بهش گفتم: یاد بگیر که محکم بگی من این غلطو بکنم ویه بارم ادعات بشه، کاری می کنم که هزار بار زبونتو گاز بگیری و ذر نزنی و از پیش این قلدر نما رفتم پیش هم سنای خودم که با کلی روبوسی ازم استقبال کردن، جوری ازم استقبالم کردن که انگار یه فرشته خدا هستم و از زیبایی سرشارم و کل عروسی رو گل بارون کردم و یه کم خسته بودم و به بچه ها گفتم اینقدر خستم که انگار ریشه میدوانم تو صندلی و صندلی برام شده یه جای خواب قشنگ و اینقدر هم از قر خسته شدم که فقط میخوام یه چندنفر استخدام کنم جام قر بدن برن حموم شام بخورن، برن سرویس و...

و گفتم این شامو بیارین دیگه، اونقدر گشنه ام که دارم به دست خودم نیش می‌زنم!

و اگرم یه سیب زمینی جلوم بگذاری، ناخودآگاه پوستش رو هم میخورم و تازه یه چیزی هم هستا همش دوست داشتم خودم هم داماد بشم و گفتم امشب باید عروس آیندم رو انتخاب کنم و گفتم و من حتماً پیداش می کنم و ذهنم گفت الان تو عروسی همه دخترا فرشته ان، چون خودشون رو گذاشتن خونه، مواد آرایشیشون رو فرستادن عروسی و من به خودم گفتم حالا بگذار انتخابش کنم، بعدش یه چندباری زیر نظر می گیرمش تا بی آرایشش رو ببینم و بعد چندبار اومد اون که باید میومد، انگار کل آسمون ها و فرشته ها و آب و برف و جنگل و درخت جمع شدن برام یه هدیه درست کردن و انو آرایشش کردن فرستادندش عروسی، اینقدر قشنگ و دوست داشتنی و یه جوری نگاش می کردم که انگار هیچکی اینجا نیست و منم و اوییم و اونقدر زیبا بود و جهان ور زیباییش هیچی نبود انگار جهان زیباییش را از او گرفته و این برام جالب بودش و هی می دیدمش و میخواستم برم بهش بگم:

عروس مادرم میشی و ...

و به خودم گفتم باید بدون آرایشش رو هم ببینم و صبر کردم همه دست در دستو پا پا کنارهم و سر سر تو چشم هم سوار ماشیناشون شدن و رفتن و من هم با همین ها رفتم و گرفتم خوابیدم ولی نه از اون خواب معمولیاا، تو خواب میدیدم که انگار این دختر از باغی پر نور به سمت می آید و هر چه نزدیکترم میشود، سر و صورتم گلبارون میشن و هی بیشتر گلبارون میشدم و کلی عطر تو سرما پاشیده میشن و فرشته ها برامون جشن گرفتن و برامون کلیی می کشن و دلم نمیخواست از این خواب بیدار بشم و تو این خواب یه چیز دیدما، اومدم دست در دستش بگیرم و بقلش کنم، ناگهان هوا ریخت بهم و فرشته ها رفتن و دختر رو بردن و من افتادم تو یه جای خشک، و مارهای غول پیکر صدام میزدند وایسا در نره، فقط میخوایم بخوریمت و من هم فرار می کردم و با جیغ مثل دختر بچه ها از خواب پریدم و اینقدر ترسیده بودم که سرم بهم میگفت اگر گریه کنی چشم هامو ور می دارم میرما، من که چشمامو از سر راه نیاوردم که آب زدم زدم تو صورتم و صورتم خیلی حال اومد و گفتم برم بگردم دنبال معشوقه یه طرفم و دیدم تو کوچه انگار یه چیز داره میاد، از دور شبیه مورچه بودا، یه لحظه بزرگ شد و میخواست منو بخوره و من تو کوچه میدویدم و فرار کردم از دستش و دیدم در خونه‌ای بازه رفتم توش و گفتم کمکم کنید، حالاس که بکشه من رو این قول بی شاخ و دوم و دیدم خانواده اومد بیرون و یه لحظه معشوقه رو دیدم و خانوادشو ولی یه لحظه باباش گفت، برو بیرون از خونم تا نزدم با این تبر تیکه تیکت کنم گوشتتو بدم به سگ ها و من به معشوقم چشمک انداختم و او پشتش را به من کرد و رفت داخل خونشون و من هم فرار کردم ولی اون خونه را یاد گرفتم و می نشستم هر روز ته کوچه و می دیدم معشوقم چجوری بی آرایشش و دیدم بدون آرایشم قشنگه ها اونم چطوری فهمیدم، یه لحظه با داداشش بازی می‌کردن صبح جمعه‌ای و بدون آرایش اومد تو کوچه و گفتم به به این انتخاب و گفتم برم باهاش حرف بزنم و رفتم باهاش حرف زدم و پرسیدم این آدرس کجاست و شما چه نسبتی باهاش دارین و چندساله اینجا زندگی می کنین و به دختره گفتم خوشحال میشم عصر بیایی به کافه شهر، تا باهم یه کم صحبت کنیم و از اینکه نظر هم در مورد شهر صحبت کنیم و کمی باهم آشنا بشیم و اومد دختر با همون آرایش مخصوص که دلم میخواست اینقدر بگیرمش و نگاش کنم و چون نگاهش طوری بود که بقیه نگاه ها مقابلش مثل مورچه در برابر هواپیما بودن و خیلی از انتخابم راضی بودم و گفتم نظرتون درباره کتاب چیه و آموزش چیه و نظر خواهرتون چیه، چی رو دوست داره و بهم گفت و من برای خودش و خواهرش خریدم و اینکه خواهرش از هدیه که به خواهرش داده بودم خیلی خوشحال بود و ازم دوباره تو شهر تشکر کرد و خیلی بهم وابسته شدیم و برای هم مهم بودیم و بدون هم دیگه، انگار کل دنیا برامون تاریک شده و هر چی زامبی هست بهمون حمله می کنن و میخوان جرمون بدن هست

  •  Ali ..

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی