الکی الکی عاشقش شدم...😍
یه روزی از روزها یه نفر رفت یه جا و هی داشت دور سرش می گشت و یه نفر بهش گفت، چی تو سرته آخه؟
اون گفت، داشتم میرفتم عروسی، همه جا آروم بود، من که رفتم اونجا همه جیغ می کشیدن و هوا هم برام دست میزدن و گوسفندا بع بع می کرن و سگ ها هم هاپ هاپ و خانواده داماد بهم تعظیم می کردن و
منم گفتم مرسی:)
و گفتم اینقدر گوشنمه که میخوام یه گاو و دو تا گوسفند و دو تا مرغ رو با سه کیلو برنج و ۳۰ تا نوشابه و ۱۰ تا دوغ همین الان بخورم...
و رفتم وسط مراسم هی قر میدادم و پستم قر میدادن و یه پیره مرد گفتا، یه عروسیه دیگه این اداها چیه این وسط و هی بقیه قر میدادن، جوری قر میدادن انگار داره محیط تالار میره بالا و قر دهندگان هی میرن بالا و مولکول های هوا و آب باهاشون میرقصن و عشق می کنند و این خیلی خفنه و گذشت تا نشستم رو زمین یه استراحتی بکنم که، به حاجی گفتم بیا قرش بده، حاجی هم خیلی بدش اومده انگار میخواد یه بلا سرش بیاد، گفتش: خدانکنه، زبونتو گاز بگیر که من به رقصم و برو یه جای دیگه بشین و رفتم یه جا پیش جوونها نشستم و گفتم جوونها کیا اهل شراب و اینان یکی از جوونها که قلدره بود اومد گفتش: هوی پسر، یه زیپ میکشی رو دهنت یا جرت بدم عروسی رو برات عضا کنم و حالتو بگیرم، گوشتو می گیرم و مثل بره بره تیکه تیکا می کنم و کبابت می کنم و با برنج همین عروسی میخورمت و بهش گفتم: یاد بگیر که محکم بگی من این غلطو بکنم ویه بارم ادعات بشه، کاری می کنم که هزار بار زبونتو گاز بگیری و ذر نزنی و از پیش این قلدر نما رفتم پیش هم سنای خودم که با کلی روبوسی ازم استقبال کردن، جوری ازم استقبالم کردن که انگار یه فرشته خدا هستم و از زیبایی سرشارم و کل عروسی رو گل بارون کردم و یه کم خسته بودم و به بچه ها گفتم اینقدر خستم که انگار ریشه میدوانم تو صندلی و صندلی برام شده یه جای خواب قشنگ و اینقدر هم از قر خسته شدم که فقط میخوام یه چندنفر استخدام کنم جام قر بدن برن حموم شام بخورن، برن سرویس و...
و گفتم این شامو بیارین دیگه، اونقدر گشنه ام که دارم به دست خودم نیش میزنم!
و اگرم یه سیب زمینی جلوم بگذاری، ناخودآگاه پوستش رو هم میخورم و تازه یه چیزی هم هستا همش دوست داشتم خودم هم داماد بشم و گفتم امشب باید عروس آیندم رو انتخاب کنم و گفتم و من حتماً پیداش می کنم و ذهنم گفت الان تو عروسی همه دخترا فرشته ان، چون خودشون رو گذاشتن خونه، مواد آرایشیشون رو فرستادن عروسی و من به خودم گفتم حالا بگذار انتخابش کنم، بعدش یه چندباری زیر نظر می گیرمش تا بی آرایشش رو ببینم و بعد چندبار اومد اون که باید میومد، انگار کل آسمون ها و فرشته ها و آب و برف و جنگل و درخت جمع شدن برام یه هدیه درست کردن و انو آرایشش کردن فرستادندش عروسی، اینقدر قشنگ و دوست داشتنی و یه جوری نگاش می کردم که انگار هیچکی اینجا نیست و منم و اوییم و اونقدر زیبا بود و جهان ور زیباییش هیچی نبود انگار جهان زیباییش را از او گرفته و این برام جالب بودش و هی می دیدمش و میخواستم برم بهش بگم:
عروس مادرم میشی و ...
و به خودم گفتم باید بدون آرایشش رو هم ببینم و صبر کردم همه دست در دستو پا پا کنارهم و سر سر تو چشم هم سوار ماشیناشون شدن و رفتن و من هم با همین ها رفتم و گرفتم خوابیدم ولی نه از اون خواب معمولیاا، تو خواب میدیدم که انگار این دختر از باغی پر نور به سمت می آید و هر چه نزدیکترم میشود، سر و صورتم گلبارون میشن و هی بیشتر گلبارون میشدم و کلی عطر تو سرما پاشیده میشن و فرشته ها برامون جشن گرفتن و برامون کلیی می کشن و دلم نمیخواست از این خواب بیدار بشم و تو این خواب یه چیز دیدما، اومدم دست در دستش بگیرم و بقلش کنم، ناگهان هوا ریخت بهم و فرشته ها رفتن و دختر رو بردن و من افتادم تو یه جای خشک، و مارهای غول پیکر صدام میزدند وایسا در نره، فقط میخوایم بخوریمت و من هم فرار می کردم و با جیغ مثل دختر بچه ها از خواب پریدم و اینقدر ترسیده بودم که سرم بهم میگفت اگر گریه کنی چشم هامو ور می دارم میرما، من که چشمامو از سر راه نیاوردم که آب زدم زدم تو صورتم و صورتم خیلی حال اومد و گفتم برم بگردم دنبال معشوقه یه طرفم و دیدم تو کوچه انگار یه چیز داره میاد، از دور شبیه مورچه بودا، یه لحظه بزرگ شد و میخواست منو بخوره و من تو کوچه میدویدم و فرار کردم از دستش و دیدم در خونهای بازه رفتم توش و گفتم کمکم کنید، حالاس که بکشه من رو این قول بی شاخ و دوم و دیدم خانواده اومد بیرون و یه لحظه معشوقه رو دیدم و خانوادشو ولی یه لحظه باباش گفت، برو بیرون از خونم تا نزدم با این تبر تیکه تیکت کنم گوشتتو بدم به سگ ها و من به معشوقم چشمک انداختم و او پشتش را به من کرد و رفت داخل خونشون و من هم فرار کردم ولی اون خونه را یاد گرفتم و می نشستم هر روز ته کوچه و می دیدم معشوقم چجوری بی آرایشش و دیدم بدون آرایشم قشنگه ها اونم چطوری فهمیدم، یه لحظه با داداشش بازی میکردن صبح جمعهای و بدون آرایش اومد تو کوچه و گفتم به به این انتخاب و گفتم برم باهاش حرف بزنم و رفتم باهاش حرف زدم و پرسیدم این آدرس کجاست و شما چه نسبتی باهاش دارین و چندساله اینجا زندگی می کنین و به دختره گفتم خوشحال میشم عصر بیایی به کافه شهر، تا باهم یه کم صحبت کنیم و از اینکه نظر هم در مورد شهر صحبت کنیم و کمی باهم آشنا بشیم و اومد دختر با همون آرایش مخصوص که دلم میخواست اینقدر بگیرمش و نگاش کنم و چون نگاهش طوری بود که بقیه نگاه ها مقابلش مثل مورچه در برابر هواپیما بودن و خیلی از انتخابم راضی بودم و گفتم نظرتون درباره کتاب چیه و آموزش چیه و نظر خواهرتون چیه، چی رو دوست داره و بهم گفت و من برای خودش و خواهرش خریدم و اینکه خواهرش از هدیه که به خواهرش داده بودم خیلی خوشحال بود و ازم دوباره تو شهر تشکر کرد و خیلی بهم وابسته شدیم و برای هم مهم بودیم و بدون هم دیگه، انگار کل دنیا برامون تاریک شده و هر چی زامبی هست بهمون حمله می کنن و میخوان جرمون بدن هست
- ۰۴/۰۱/۱۶