داستان عاشقانه مرغ و خروسی:)🐓🐔
آقا همه چی از یه روز قشنگ تابستونی شروع شد، یه تخم پیدا شد توی خونه خانم مرغه و آقا خروسه، با هم صحبت میکردن، این تخم از کجا اومده، مرغه گفت، من که امروز تخم نداشتم، و این جا هم به غیر ما مرغ و خروس دیگری نیست که بخواد مرغا تخم بگذارن و گفت خروسه مگه میشه یه تخم اینجا الکی سبز بشه، مگه شهر هرتِ که بخواد سبز بشه، مگه الکیه، و مرغه گفت شاید این رو آدما گذاشتن و من هم برم بخوابم روش ببینم جوجهای از توش بیرون میاد یا نه و خروس آقا، مثل یاغیها از خانم مرغه و اون تخم که پیداشده مراقبت میکند و هی چند روز میگذشت و چند روز گذشت تا یه بارونی سریع آمد و زمین گل شد
و خانه خانم مرغه خراب شد و بارون ها خانم مرغه رو خیس میکردن و خانم مرغه ها تا پای جانش از اینکه به تخم آسیب نرسونه ازش محافظت میکرد، آقا خروسه به خانم مرغه گفتش، این بارون به این وحشتناکی خیلی اذیتتون کرد خانم، من دستم میرسید از بارون انتقام میگرفتم و همین کارم میکنم و تصمیم گرفتن با خروس ها روی
هم جمع بشن تا برسن به آسمونا و ابرها رو نابود کنند که دیگه بارونی تولید نشه و با عشق کمک هم میکردن و ناگهان بادی وزید و آقا خروسه و تعدادی از مرغ ها که خیلی از زمین ارتفاع گرفته بودند پرت شدن پایین و شهر مرغ ها عزادار شدن و خانم خروسه بی شوهر شد و این براش خیلی سخت بود و همچنان که از تخم نگهداری میکرد
تا جوجه شود، گریه میکرد و برایش دیگر خروس ها آن جا را عزا گرفتن و مشکی کردن با کودهای مشکی و تیکه پارچه ها که روی زمین افتاده بودن و مراسم خاکسپاری ۱۸ خروس که در صدرشون آقا خروسه بود، ساعت ۱۷ عصر مرغی برگزار میشد که ساعت الان مرغی ۱۰ صبح بود و از مرغ ها و خروسهای نزدیک و دور دعوت شُد
تو مراسم شرکت کنند و چون خونه خانم مرغه خراب شده بود، اون را با چیزی که مکعبی بود، سرش باز بود، و تایر داشت و جنس پارچه بود که یک اتوموبیل مرغی بودن با تشریفات کامل به خونه پدر خانم مرغه بردن که اونجا از تخمش بهتر نگهداری کند و روح آقا خروسه لبخند میزد که خانم مرغه جایش امنه و میتونه جوجه رو به دنیا بیاره
و روح هم برای همیشه اونجا رو ترک کرد و رفت و مراسم که در حال برگزاری بود، خانواده آقا خروسه اومدن و با گریه گریه میرفتن و هی میخواستن نگذارن بچشون رو خاک کنند و دیگر خروس ها میگرفتن پدرشو و بهش آرامش خروسی میدادن و آقا خروسه و ۱۷ خروس دیگر رو ظهر مرغی تشییع کردن، و فاتحه خروسی برایشان
خواندن و مادر آقا خروسه با خواهرش بیهوش شدن و توسط آمبولانس خروسی به بیمارستان بردندشان و مراسم تمام شد و یه سال از اون اتفاق گذشت و برای خانم مرغی یه آقا خروس دیگه اومدن خواستگاری که جای اون آقا خروسه را برای خانم مرغه پر کنند و همون
موقع که اومدن خواستگاری و جواب بله شنید توسط پدر خانم مرغه، فرداش جوجه به دنیا اومد و یه جوجه خوشکل زرد و آبی رنگ بود و اولین بار که مامان مرغی رو دید جیک جیک کنان به سمتش آرام آرام رفت و و بابا خانم مرغه اسمش رو گذاشت جوجو و گفت ایشونو جوجو صدا بزنید و همه اهالی خانه او را جوجو صدا زدن و این برای خانواده مرغ خانم یه خوشحالی فوق العادهای بود.
و کم کم صدای شادی داشت میرسید از دور، و مراسم عروسی آقا خروس جدیده با مرغ خانم داشت نزدیک و نزدیکتر میشد.
که یه لحظه گفتن، که آقا خروس داره با خانوادش با ساز و دوبل دارن نزدیک خونه خانواده مرغ خانم دارن میشن و دیگر بچه خروس و مرغا، هم پشت این دسته شادی، شادی مرغانه و خروسانه میکردن و خیلی داشت خوش میگذشت تا رسید روز موعود، روز عروسی.
که خانم مرغه رفت پیش دختر اون خانم مرغی که اسمش جیجاوک بود، که برایش آرایش خوشکل مرغانه بزند و تعریف نباشه، آنچنان خوشکلش کرد که زبان زد عام و خاص شده بود خانم مرغی.
و شروع شد مراسم عروسی که تو عروسی، اول عاقد آمد و خطبه عقد مرغی خروسی را خواند و به هم این جفت خوشبخت مرغی و خروسی محرم شدن و بعدش آهنگ شاد عروسی پخش شد و خروس و مرغ ها با هم شروع به رقصیدن کردن و جشن خفنی راه انداختن و کلی شادی و شوق تو اون مراسم بود.
و بعد عروسی، رفتن این دو زوج سر خونه بخت، که جوجو هم که کمی بزرگتر شده بود به آقا خروسه میگفت، چلام بابا، خروسه هم جوجو رو تو بغلش گرفت و کلی باهم بازی کردن و عشق کردن.
و چندسال گذشت و دوباره مرغی سه تخم دیگر گذاشت و دو مرغ کوچولو و یه خروس کوچولو به خانواده اضافه شدن و به داداش خروسشون جوجو خیلی احترام میگذاشتن و در هر جای زندگی که به مشکل میخوردن ازش کمک میگرفتن.
گذشت و گذشت و جوجو رفت به مدرسه، و اونجا هم بخاطر خوش رنگیش و جذابیت و اعتمادبهنفسش خیلی بهش دیگر مرغ ها و خروس های هم سنش بهش احترام میگذاشتن.
جوجو آقا، عاشق جیکو خانم که همکلاسیش شده بود و خیلی دوسش داشت و هر روز او را نمیدید، زندگیش نمیگذشت، و هی بزرگتر شدن و قرار بود برن دانشگاه.
و قبل رفتن، جوجو به خانوادش گفت، من عاشق دختر اون همسایه سه تا کوچه اون وری شدم و همکلاسیم بوده و خیلی بهم میاییم و خیلی دوسش دارم و خانواده گفتن مطمئنی جوجو جان، گفت بله مطمئنم و گفت مادرش الان میرم با مادرش صحبت میکنم.
و مادرش بعد صحبت ها با مادر جیکو خانم، از خانواده جوجو دعوت شد بیان خواستکاری جیکو خانم و جوجو قند در دلش آب شده بود و از شادی قوقول قوقول راه اندخته بود.
رسید شب خواستگاری و جوجو آقا، با یه دست شیرینی گندمی با طعم جو و سپوس و کمی خامهای طور، با خانوادش داخل خونه جیکو خانم شدن و با سلام وارد شدن و با بال بهم دست دادن و با نوک زدن بهم باهم دست و روبوسی کردن.
و شروع شد خواستگاری و بعد تعیین مهریه و آشنایی باهم ازدواج کردن و خوشبتت شدن و به پایان آمد داستان مرغی و خروسی ...
و
تمام.